تجربه

من کلا به مصرف داروهای گیاهی علاقمند نبودم تااینکه یکی دوسال پیش چکاپ کامل کردم و دیدم ویتامین دی بدنم خیلی پایینه از طرفی مدتی هم بود سر دردهای میگرنی داشتم درحدی که تایکی دو روز هم طول میکشید ،شنیده بودم پودر سنجد برای کمبود کلسیم و ویتامین دی خوبه ،دیگه شروع کردم به مدت یک ماه هرشب یه قاشق پودر سنجد رو تو یه لیوان آب حل میکردم و میخوردم البته میگفتن تو شیر یا ماست اما من زیاد با شیر وماست میانه خوبی ندارم

خلاصه اینکه تاحد زیادی نرمی ناخنام و ریزش موهام برطرف شد تااینکه تو نت خواص سنجد رو سرچ کردم دیدم برای درمان میگرن هم خوبه یه دفعه یادم افتاد از بعد از مصرف پودر سنجد دیگه سردردمیگرنی نداشتم،به همین راحتی :)

پدر شوهرم فوت شد این چند روزه درگیر مراسم ختم بودیم 

خدا رحمتش کنه

 

پرواز ابدی

حالم اصلا خوب نیست 

همکارم عزیزم که امسال اولین سال خدمتش بود دیروز فوت شد،در واقع سقوط می کنه از پا.را.گلا.یدر و جابجا فوت میشه روحش شاد،۲۲سالش بود خانم ،متین، مهربان،زیبا 

خدایا خونوادش الان چی میکشن

ظهر از مدرسه میریم خاکسپاریش

انقدر با دانش آموزا گریه کردیم که حد نداره

عزیزززززم چی کشیدی اون لحظه...مادرت چی میکشه از این ببعد

خدایا داغ بچه خیلیییی سخته خیلییییی،ازت میخام منو پیش مرگ بچه هام کنی

....

 

پدرشوهرم مریضه و من بعد از چهارسال دیروز جام زهر رو نوشیدم ورفتم خونشون اصلا حس خوبی نداشتم، نه اینکه کینه وخشم باشه ها نههه،بلکه پر از ترس و استرس بودم ترس از اینکه دوبار پچ پچ ها و پر کردنهای شوهر ترس از شوهر دهن بین 

چاره ای نبود باید میرفتم،دیروز صب رفتیم و عصر برگشتیم خیلی دور وبرم بودن ومهر ومحبت اما من مثل یه تکه یخ،برام سخت بود،البته من بیشتر مشکلم با شوهرمه که دهن بین و الا اگه اونا سنگ اندازی کنن و شوهرمن بلد باشه چطور مدیریت کنه منم میتونم کارهاشونو ندیده بگیرم ...

اما خب حالا که دیگه رابطه برقرارشده  و شوهرم بلد نیست منیج کنه خودم باید بتونم همه چی رو مدیریت کنم،امیدوارم بتونم بااین قوم جوری رفتارکنم که خودم و بچه هام آسیب نبینن

تولدانه

پنجشنبه تولدم بود همسر کیک و گل و کادو نقدی داد پسر بزرگه هم عطر،عصرم رفتم خونه مامانم،اونم کیک برام گرفته بود ،داداش کوچکه و خانمش کتاب و خواهرمم نقدی دادن کمی زدیم و رقصیدیم و شمع فوت کردم و بعدش داداشم اینا رفتن خونه خواهر خانمش ومن اونشب وجمعه ظهرم موندم 

چهل سالگی حس خوبی برام داره، حس پختگی ،خیلی دلچسبه برام

...

از سال 97بگم در کل سال خوبی بود مخصوصا از مهر که تصمیم گرفتم تو دعوا با همسر عاقلانه تر برخورد کنم وواقعا تا الان موفق بودم،من یه ایراد بزرگ که داشتم این بود که وقتی باهمسر دعوا میکردیم و اغلب اون مقصر بود بعدش قهر میکردم وخب بالطبع همسر که قهر براش سخته بجای جبران رفتار غلطش بدتر میشد معمولا

من بعد از دعوای بدی که باهم داشتیم تصمیم گرفتم بعبارتی بالغانه رفتار کنم و قهر نکنم ،صد البته در درجه اول بخاطر اینکه بچه هام کمتر اذیت بشن ،یعنی سنگهامو باخودم وا کندم و بخودم گفتم هی میگی بخاطر بچه ها تو این زندگی موندم ،خب حالا که بخاطرشون موندی لااقل نذار بهشون سحت بگذره،اخه مخصوصا پسر بزرگه وقتی ما قهریم حالش خوب نیست

 

دیگه این شد که حال هممون الان خدا رو شکر بهتره،نه اینکه بحث نداشته باشیم،داریم اما زود تمومش میکنیم،کلا هر چه بیشتر همسر رو همینجوری که هست میپذیرم وتوقعاتم رو کم میکنم حال خودمم خیلی بهتره،منظورم توقعات مالی و اینا نیست مثلا رفتاراش و منطقش و تفکراتش منظورمه،خب بالاخره اینم بخت من بود دیگه،تاوان یه انتخاب غلط،اما سالها با لجبازی به فکر درست کردنش بودم وحالا دیگه دوتا بچه دارم و بخاطر بچه ها دلم نمیخاد جدا بشم مگه خط قرمزهام رو رد کنه

 

سال جدید بااین سیل و مرگ ومیر و خسارات شروع خوبی نداشت اما آرزو میکنم بهتر بشه

دیروز دوستم مهناز اینجا بود چقدرررر حرف زدیم از هلا.کویی . سر گلزایی و ....

چه حس خوبیه باکسی همصحبت بشی که میفهمیش که میفهمدت

کاش باهمسر هم همینطور بودم کااااش

از هر دری سخنی

نیم ساعت دیگه باید برم کلاس زبان دنبال پسر بزرگه بعدشم میخوام برم بازار کمی بگردم وشایدم لباسی چیزی بخرم

توی این مدت که ننوشتم خیلی سرم شلوغ بود ،داداش کوچیکه که اومد پشت سرش خواستگاری رسمی و نامزدی و عقد وعروسی بود بااینهمه مهمونایی که از شهرای مختلف داشتیم حسابی سرمون شلوغ شد وخدارو شکر همه چیز عالی برگزار شد، امیدوارم همه جوونا خوشبخت بشن بعدشم که داداش بزرگه و زن وبچش رفتن خارج از کشور آخخخخ که چقدر روزای سختی بود چقدر اشک ریختیم چقدر سخت گذشت

ولی خدارو شکر همین که می بینم راحتن و شاد خوشحالم و کمتر دلتنگی میکنم ،اتفاقات زیاد افتاد یکیش دعوای شدید من و همسر بود که تو پست قبلی نوشتم ،مدت طولانی هم قهر بودیم اما می دیدم بوضوح که پسر بزرگه  چقدر به هم ریخته دیگه تمومش کردم و واقعا تغییر بزرگی کردم اول اینکه سعی میکنم تند تند مخزن عشقش رو پر کنم ،مخزن عشق همسر با جملات عاشقانه و تایید کردنش پر میشه ،دوم اینکه بحثی پیش بیاد پشت سرش شروع میکنم عادی حرف زدن تا به قهر کشیده نشه ،خدارو شکر بسیار موثر بوده

از کارای خودم که بگم متاسفانه کارای ترجمه خوب جلو نمیره ومن همچنان اوقاتم رو به بطالت میگذرونم و تایم مفید زیادی ندارم

از پسر کوچکه بگم که ماشالا روزی چند تا بقول خودش اختراع داره،بینهایت خلاقه و هر رو چیزای جدید به ذهنش میرسه وگاها عملیش میکنه ومن خیلی از این بابت خوشحالم

 

اینروزا کمی نگران مامانم هستم پیری رو آشکارا درش میبینم و خیلی اذیت میشم باید بیشتر بهش سرکشی کنم و کاراشو انجام بدم ،دلم براش میسوزه ،داداش بزرگه که رفت خیای تنهاتر شد:((

خدا به مامانم سلامتی بده پدر و مادرها نعمتن وظاهرا هر چی بزرگتر میشیم بیشتر قدرشون رو می دونیم

 

راستی یه چالش چهل روزه رو برای خودم شروع کردم از امروز ،امیدوارم بتونم خوب جلو برم

دوباره دعوا

حالم خیلیییی بده خیلییییی بده

از خودم خیلی ناراحتم 

خودمو نمی بخشم

لعنت به مردی که از حضور بچه ها سو استفاده میکنه و عربده میکشه

لعنت به من که نتونستم جلوی بچه ها خودمو کنترل کنم

 

مهر

تابستان بسیاااار پر مشغله ای رو گذروندم ازیه طرف تعمیرات وجابجایی که کلا بیش از یه ماه طول کشید از طرفی خاستگاری ونامزدی و بعد هم پاگشای داداش کوچیکه تو خونه مامان واز طرف دیگه سفر پنج روزه من و پسرامو وخواهراینا ومامان به خونه خواهرزده بزرگم در تهران

 

سفر خیلییییی خوبی بود روز اول بازار وکاخ گلستان روز دوم باغ وحش وشهرک سینمایی و روز چهارم پل طبیعت ،همش عالی بود مخصوصا اینکه جمعمون جمع بود،قبل از رفتن به همسر یادآوری کردم از دور استرس بهم وارد نکنه هی زنگ نزنه کجابودی چراجواب ندادی چرا گوشیت خاموش بود و .... چون همسر همیشه نگرانه،انصافا رعایت کرد وذره ای اذیتمون نکرد خداروشکر

 

الان وسط یه خونه در هم وبرهم نشستم وباید تا ظهر هم خونه رو سامان بدم هم ماکارانی درست کنم،امروز صبح هممون هفت بیدارشدیم صبحونه بانون سنگک تازه رو خوردیم وهممون از زیر قرآن رد شدیم و اولین روز مهر رو شروع کردیم پسر کوچیکه اولین روز پیش دبستانیش بود ومن بخاطر اون رفتم که باهاش باشم ویه سری کار انجام دادم وبرگشتم خونه 

مدرسه من از فردا شروع میشه یعنی کلا سه روز آخر هفته رو برداشتم ،

همیشه اول مهر برای من همراهه با تصمیمهای جدید واگه خدا بخواد بعد از تمیزی خونه لیست تصمیمهامو تو دفترم می نویسم عصرم دوش میگیرم و مانتو مقنعمو آماده میکنم که ایشالا فردا استارت مدرسه رو بزنم 

 

آرزو میکنم بتونم فرد مفیدی برای دانش آموزام باشم وبتونم کارهای مفیدی براشون انجام بدم

 

دلم برای بچه هایی که اینروزا فقر رو بیشتر حس میکنن میسوزه

دلم برای بچه هایی که آرامش رو تو خونشون حس نمیکنن میسوزه 

افسوس که کار زیادی از دستم برنمیاد

 

بلاتکلیف

کاش می دونستم با شوهری که یه روز عشق واحترام ومحبت بهم میده یه روز توهین وتحقیر باید چه برخوردی کنم،شوهری که گوشتشو بکنی حاضر نیست طلاقت بده ،شوهری که اگه بذاریش و بری پای بچه ها رو میکشه وسط و روانشونو له  میکنه

گاهی به خودم میگم کی اینقد قوی شدی دخترکوچولوی موطلایی ناز نازی؟؟؟؟؟

فردا نامزدی داداش کوچیکمه شامشم تالار دعوتیم خالم از مکه اومده

 

باهمسرآشتیم یعنی اومد کلی عذر خواهی کرد منم بهش گفتم تو نوسان خلق داری گناه من چیه خلاصه که اینطور فعلا آرومیم

دیروز سازماندهی داشتم وقراره امسالم همون مدرسه قبلی بمونم بعدشم رفتم فرودگاه تا۱۱:۳۰معطل شدم دیگه خالم که رسید بهد از روبوسی واحوالپرسی سریع برگشتم خونه حاضر شدم بابچه ها رفتیم خونه خالم نهار،تاعصر اونجا بودیم خیلیییی خسته بودم

 

امروزم همسر صب رفت شهرشون و الان تو راهه،پسر بزرگه هم رفته خونه مامانم منم فردا صب میرم که عصرش بریم خونه عروس خانوم

امیدوارم همه جووناخوشبخت بشن