خود درگیری دارم حسابی
یه روز به جدایی فکرمیکنم واینکه چجوری مستقل زندگی کنم
یه روز وقتی بچه ام به دلایلی یاد باباش میفته وبا بغض میگه بریم خونه خودمون خودمم بغض میکنم وتو دلم میگم خدایا راهمو نشون بده
تفعل میزنم میگه بعضی چیزها خواست خداست با خدانمیشه جنگید فقط باید توکل کرد وتسلیم خواسته اون شد
به این فکرمیکنم که انتخاب من توسر نوشت واحساس بچه ام خیلی اثر داره
هرچی به روز 23 ام نزدیکترمیشم استرسم بیشتر میشه
میترسم مثل شکایت قبلی فقط روسیاهیش به من بمونه
نمیتونم مثل یه آدم عاقل فکرکنم
یه روز رفتیم اصفهان ودوباره برگشتم محلات اگه خدابخوادامشب داداشم قول داده ماروببره زیارت حضرت معصومه
دلم یه عالمه گریه کردن ازته دل میخواد
زورکی معجزه میخوام
توکلت به خدا باشه
ان شالله که هرچی خیره برات پیش میاد
ظلم هیچ وقت پایدار نبوده و نخواهد بود
کاش زنده باشم وببینم که جواب کاراشونو میبینن