تنهایی های حوا

یه زن مثل خیلیها نه مثل بعضیها،یک حوای بی آدم

تنهایی های حوا

یه زن مثل خیلیها نه مثل بعضیها،یک حوای بی آدم

صاحب مغازه مامانم

ممنون که نظراتتون روگفتید چون واقعا احتیاج داشتم که حرفاتونو بشنوم
از جمعه هفته قبل خلاصه بگم
که رفتم همون مجتمع آفتاب خیلی‌ها مثل من بودند زنه نمیذاشت شوهرش بیشترازیه ربع بچه روببینه، یا زنهایی که باشوهرشون همزمان با بچشون بازی می‌کردند
بچه ام یه لحظه بغض کرد که بابای من کجاست منم بعد نیم ساعت اشتباه کردم یواشکی مامان به آدم پیام دادم که چرانمیای من عصربچه رونمیدم ببینی که توپیاماش یکم بهم تیکه انداخت بعدهم گفت اون مجتمع لعنتی کجاست که منه خر بهش آدرس دادم اومد کلی چیز بارم کرد بعدهم بچه روزد زیربغلشو رفت تا مامور اونجا بره دنبالش پاشو گذاشت روی گاز ورفت بماند که اونجا چی شد چی گفتم واینها سرساعت 12 مسئولش زنگ زد به آدم که حق نداشتی بچه ببریوچرانیاوردی که آدم بهونه کارش روکرده بود واخرش مسئوله هم عصبانی شد گوشی روقطع کرد ویه گزارش براش نوشت بعدم گفت اگه بچه رو نیاورد فرداصبح برو شعبه وشکایت کن
منم رفتم کلانتری یه برگه گرفتم تابذارم روپرونده اش
ساعت 4 بچه رواورده اونم همراه بااون یکی پسرش
قبلش بابابا بحث کردم که چرایبارهم شده بهش چیزبگو مگه من ناموست نیستم که وقتی بچه رواورد بابا یه چندتا جمله جلوپسرش بهش گفت و به پسرشم گفت دیگه پیشش نیا توهم مثل بابات خراب میشی آدم هم لال شده بود تعجب کرده بود که بابا بهش چیز گفته البته چندباری بعدا گلایه کرد که گفتم بابا دروغ نگفته تو واقعا این کاره ای فقط بابا تا دوروز دستش میلرزید ومامانم گفت بیا ببین بابات چی شد دیگه نخواه ازش که چیزی بگه بهش
خودمم پشیمون شدم.
چهارشنبه رفتم شهرداری تا پلاک ثبتی خونه آدم روپیداکنم تا برم اون یه دونگ رو ازشون بگیرم
صاحب مغازه مامانم یه آشنا داشت توشهرداری که یعنی کمکمون کنه
مامان اینقدرازش تعریف میکردومیگفت آقاست بعدش که من زنگ زدم یکم زیادی راحت شده بود وچیزهایی که این چندوقت اصلا به مامانم نگفته بودخیلی راحت به من گفت ازاینکه خبرداره زندگی من چی شده وبعدهم ازخودش وزندگیش که زنش مثل آدم بوده وچقدراذیت شده تاطلاقش داده وبه زنها دیگه اعتماد نداره زودهم توتلگرام برام پیام میدادکه چی کاربرام کرده هی بجای اینکه من بگم ممنون اون یه خط درمیون میگفت ممنون دوبار بهش گفتم که به مامانم خبرها روبدید باراول گفت چرابه مامانتون گفتید ومن خجالت کشیدم باردوم فقط گفت چشم وتلگرامشو حذف کرد اخه هنوز هیچی نشده توتلگرام برام استیکر گل داده بود خجالت هم نمی‌کشه مامان همش میگفت خیلی سرسنگینه وسربه زیر اونوقت چیزایی اززندگیش گفت که مامان نمی‌دونست وهی جانم جانم می‌کرد مامان گفت یادنبال دوستی بوده یامیخواد جای پاشو برای آینده سفت کنه
مامانم گفت حواستو جمع کن ومحلش نذار گفتم شما بهش گفتید توشهرداری آشنا داری وکمکمون کن تازه من بهش گفتم که باشما تماس بگیره
جالب فکرکردم قهرکرده راحت شدم بعداز یه روز یوهو زنگ زده مامان وگفته کاردخترت رودارم حل میکنم واینها مامان هم به من گفت یه زنگ باگوشی من زنگ بزن بهش وازش تشکربکن تاصدای منو شنید نه جواب سلام داد نه حال پرسید فقط خب خب می‌کرد منم تشکرکردم اونم گفت من ازروی انسانیت کمکتون کردم
تازه دست پیش گرفت که پس نیفته
دلم میخواست گوشی روبکنم توحلقش
بخاطر بابا اینا ومغازشون هیچی نگفتم
منم به بابا گفتم خودت برودنبال کارهای شهرداری من دیگه به این مرتیکه زنگ نمیزنم
احتمالا امشب برم محلات و18 ام برگردم
پنجشنبه هم اومد بچه روبرد که امروز نخوام ببرمش مجتمع ولی بارفتارش اعصابمو خرد کرد پشیمونم که باهاش راه اومدم هروقت بچه رومیبره بچه اسباب بازی میخواد نمیگیره براش تازه بچه توخواب همش گریه میکنه تازه من بچه رواز مهر تاحالا ازپوشک گرفتم وقتی میبرتش ومیاد بچه دوباره جیش وپی پیش رونمیگه ومن کلی غصه میخورم
دیروز بهش لیست خرده ریز دادم که برای بچه بگیره باکلی غروبهانه گرفته بود بهش گفتم روغن بادام بگیر (به دلایلی بایدپا ی پسری رو ماساژ بدم) میگه ازبابت بگیرمیگم تواین سه ماه ازهمونا گرفتم دیگه روم نمیشه میگه خوب پولش روبده میگم کدوم پول مگه توپول دادی دیگه هیچی نگفت زحمت کشید یه شیشه خریده بود
دعا کنین بتونم تودادگاه تمکین خوب دفاع کنم
به همسایه ی خونم گفتم بره قیمت مغازه روازچندتا بنگاه بپرسه تاتکلیف خودم روبدونم خسته ام ازش
میدونم وقتی طلاق بگیرم خیلی ازمردها هرچند آقا باشند فکرمیکنند من ماستم میتونند انگشتم بزنند میدونم زندگی بعد طلاق خیلی سخته ولی خودمو می‌سپارم بخدا ازهمه مردها متنفرم متنفر 

نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه دوشنبه 21 آبان 1397 ساعت 02:27 http://taghdireman.mihanblog.com/

حتما خدا هواتو داره عزیزم...

اره منتها من چشمم خیلی جاها نمیبینه بنده ی ناشکری هستم

khatoon جمعه 18 آبان 1397 ساعت 20:00

سلام فکر کنم نظر گذاشتم اینجا
آخرش چی شد بیا بگو مغازه و خونه رو چه کردی

سلام عزیزم. نه پیام دیگه ای ندیدم. میام میگم عزیزم الان توراه دادگاهم اضطراب دارم هوارتا

ندا جمعه 18 آبان 1397 ساعت 16:57 http://mydailyhappenings.blogsky.com

سلام حوا جووونم
همه ی پست های جا مونده رو خوندم.
امیدوارم به حق این ماه عزیز مشکلت حل بشه و آدم یه گوشمالیه حسابی بشه.
امیدوارم نتیجه دادگاه فردا هم به نفعِ تو باشه.
خیلی مواظبه خودت باش عزیزم. پسرت رو هم ببوس.

سلام عزیز دلم. الهی امین خدا ازدهنت بشنوه ممنون ازلطفت عزیزم

ویرگول چهارشنبه 16 آبان 1397 ساعت 23:26 http://haroz.mihanblog.com

کجایی دختر؟؟؟؟
بیا یه خبرکی بده از خودت آخه

ببخش. ازهول واضطرابم دوباره رفتم محلات پیش داداشم. خیلی دلم برای اینجا ودوستام تنگ میشه. فرصت نشد بیام سربزنم خجالت زده شماها هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد