هر شب که میخوابم میگم فردا یکم بیشتر میخوام بخوابم ولی فردا تا ساعت ۸کلی کار کردم غذای ظهر هم پخته وپسری رو روانه پیش دبستانی کردم واماده ام تا برم سرکارم ظهر میشه میخوام بخوابم باز پسری میگه بیا بازی
بازی وغذا پختن برای شب ومرتب کردن خونه زلزله زده ازدست پسری تا بشه بعداز ظهر و دوباره شروع کار تا ساعت۱۱یا۱۲شب
دقیقا از هفت روز هفته شش روزش غذامو پشت مونیتور کامپیوتر میخورم
گاهی فکر میکنم کاش منم برای خودم خانمی می کردم ولی بعد میبینم الانم دارم خانمی میکنم
خودم خرج خودمو درمیارم خودم روپای خودم ایستادم وخودم دارم خانواده دونفریمون رو اداره میکنم
ولی خب بالاخره کمبود هایی هست نه ازسمت خودم چون دیگه فرصتی برای خودم نمیبینم بیشتر برای پسری ناراحتم
امیدوارم منو درک کنه
امیدوارم روزی نرسه که منو بخاطر نداشته هاش محکوم کنه
وقتی پدرش موقع خوشی وناخوشیش نیست موقع بیماریش نیست موقع گریه ها وخنده هاش نیست باهاش غذا نمیخوره براش خوراکی نمیخره دستشو نمی گیره ببرتش مدرسه ایا نیاز هست نگران تصمیم پسری باشم ؟
میترسم از اینده ی بدون پسری
دنیا خیلی نامرده
ادم واقعا نمک نشناسه
پسرش رو ترو خشک کردم نگذاشتم احساس کمبود مادرش رو بکنه هر موقع هرچی تو خونه خواست فراهم کردم باهاش بازی می کردم به تکالیفش رسیدگی میکردم حتی پیگیر کلاس های تابستانهاش بودم هرچی نیاز داشت واسطه میشدم تا عادم براش تهیه کنه درصورتیکه بعدهیچ وظیفه ای درقبال پسر عادم نداشتم والان عادم برای بچه مشترکمون حتی وظایف پدریشو انجام نمیده عادم خیلی روزها رو به من وپسرم بدهکاره