تنهایی های حوا

تنهایی های حوا

یه زن مثل خیلیها نه مثل بعضیها،یک حوای بی آدم
تنهایی های حوا

تنهایی های حوا

یه زن مثل خیلیها نه مثل بعضیها،یک حوای بی آدم

تحقیقات محلی

رفتم دادسرا وهرچی بود رو گفتم دادیارش گفت برگرد خونه بابات اینجوری برات بهتره بااین اوضاع 

وقتی برگشتم داداشم زنگ زد که دارم میام اصفهان زنگ بزن هماهنگ کن که بریم وسایلتو بیاریم 

رفتیم وسایلمو اوردیم داداشم که اصلا تو نیومد بابا هم تا توی راه پله ها 

ادم ایستاده بود بالای سرم یه نگاهش به من بود یه نگاهش به دوربین که مبادا چیزی ازش ندزدیم 

مزد تموم حروم وحلالی کردنمهامو داد دستش دردنکنه گاهی هم نیش وکنایه میزد منم اخرش بغض کردم وگفتم الهی بدبختی خواهراتو ببینی الهی مثل من وسایلهاشونو بعد چندین سال زندگی جمع کنند وتو شاهد همش باشی گفت نفرین نکن چی بهت میرسه

گفتم همونطور که شما خوشحالید حتما منم خوشحال میشم گفت هیچ کس خوشحال نیست ازاین وضع 

گفتم معلومه همونطور که خواهرت بهت راهنمایی بهت میده وخوشحاله که توضرر نکنی منم میخوام زنده باشم ومثل شما خوشحال بشم 

اونم گاهی میگفت نفرین نکن ولی بغضم فقط با همین نفرین کردنم اروم میگرفت انگار


داشتم یه مقدارکارتونها رو میبردم بیرون از خونه بهم میگه تونبر خودتو خسته نکن داری بهشون پول میدی برای چی بذار خودشون ببرند اصلا حال خودشو نمیفهمه 

گفتم میخوام کمتر نگاهم به ریخت تو بیفته گفت من برای خودت میگم 

خنده داره دلسوزی کردنش من اسمشو میذارم دیوونگی 

موقع تموم شدنش یه برگه بهم داد گفت بنویس چی بردی منم یه مقدارش روکه بزرگتربود نوشتم زیرشو امضا کردیم دادیه همسایه ها بااکراه وناراحتی امضا کرد گفت بنویس ادعایی درمورد جهیزیه ات نداری گفتم من فقط مینویسم این اقلام رو تحویل گرفتم چون اونایی که خودت وپسرت شکستی رو بهم ندادی 

از ریزکاریهای اعصاب خردکردنهاش فاکتور گرفتم دلم نمیخوادنوشتنش بیشتراعصابمو خرد کنه 

رفتیم توی مغازه دادم داداشش هم امضا کرد گفتم بهش که به مادرواون دوتا خواهرت که بهم دروغ گفتند بگو حلالشون نمیکنم برادر شوهر جاخورد حسابی اونم جلوی شاگردشون 

اخرم از هردوتاشون حلالیت طلبیدم گفتم ازتون بدی ندیدم شما حلالم کنید 

بعدش داداشم بلافاصله رفت ومن موندم ویه پدر ومادری که کاری ازدستشون برنمیاد ویه پسرشیطون که روی کارتونها می ایستاد وبدنم میلرزید ویه عالمه کارتونهای پروسیله وپراز خاطرات بد و۶۰متر جایی که نمیتونستم تکون بخورم 

چندروز طول کشید تا همه رو توی تنها اتاقی که دستمه جابدم توپذیرایی همش وسایل سیسمونیه همونم خدارو صدها هزارمرتبه شکر

برام پیامک اومده که شکایت اون یه دونگ خونه نقصی داره که شنبه رفتم سرشعبه که گفتندباید منشا واگذاری ملک روبگی که چی هست بامشورت این واون نوشتم بابت بخشی از مهریه ام این مشورتها خیلی دردناکه یه مشت چشم طمع کار دنبالته که به بهای هوس میخواند مجانی بهت مشاوره بدند ومن باید اینقدر بگردم تا با پول ونه چیز دیگه یه مشاوره درست بهم بدند ومجبورم دنبال وکیل زن مجرب باشم یه لایحه نوشتم گذاشتم رو پرونده امید بخدا هرچی دیگه پیش بیاد 

تو دادسراهم گفته بودند برو کلانتری که همون شنبه رفتم گفتندباید بریم تحقیقات محلی که بامامور رفتم درخونه خداروشکر ادم نبود بااین حال همسایه ها باترس جواب میدادند که مامور قشنگ گفت اینا خیلی میترسند گفتم حالا شمایه سرهم برید تومغازه از شاگردشون بپرس بیچاره شاگردشون یه نگاه به بیرون کرد ومعلوم نیست چی گفت که مامور گفت دیگه لازم نیست برم تحقیق فهمیدم قضیه ترسشون ماله چیه والان میدونم چی بنویسم .بعدهم برگه ابلاغ رو داده بود تو مغازه 

امروز هم  بچه رو اومد برد جالبه اونهمه بال بال زدن برای دیدن بچه الکی بود به زور ده میاد میبرتشو میگه تا ۲بیشتر نمیتونم نگهش دارم  چه پدرمهربانی چه ادم مهربانتر از پدری 

دادگاه طلاق هم افتاده برای ۴دی 

یه نفربرام فال قهوه گرفت هرچی توگذشته بود رو راست گفت ولی نتیجه اش اصلا دلچسب من نبود گفت که شوهرت سرش به سنگ‌میخوره وبرمیگرده به تو گفت میفهمه که تو ازهمه زنهای اطرافش سرتری  ولی من این سرتری رونمیخوام  اخر فال فقط گریه کردم وگفتم کاش فال نمیگرفتم خدایا توبه 

امروز رفتم امامزاده محلمون 

یه خانمی اونجا با چندتا صلوات تفعل میزنه برام تفعل زد وخودش گفت چی شد که زندگیت اینقدر سخت شده گفت سوره فرقان برات اومده اگه بخدا توکل کنی خودش پشتته فقط بهش اعتماد کن خودش حق وباطل روبرات ازهم جدامیکنه و...اون هم حرفهاش به زندگیم میخورد گفت راهی که میری یه جنگه که توش تنهایی وفقط خدا پشت وپناهته 

گفت طرف مقابلت دور‌وبرش یه قومی هستند که شیرش میکنند وراهنمایی اشتباهی تو زندگی بهش میکنند گفت اونا نادانند به نمازهاشون نگاه نکن 

یه صفحه ذکر وسوره قران نوشت که باید بخونم کلی بهم انرژی مثبت داد واز خدا گفت حتی گفت قبل دادگاه چی بخون تا خدا هرلحظه هم وکیلت باشه هم شاهدت  اینجا اشکم ریخت گفتم خدایا ببخش که یادم میره تو به فکرمی خودت دستمو رها نکن 




نظرات 9 + ارسال نظر
عاطفه پنج‌شنبه 29 آذر 1397 ساعت 00:03

بهتر که از دست این ادم مریض راحت میشی اون زندگی هیچی نداشت جز داغون کردن تو تصمیم عاقلانه ای گرفتی مطمین باش

ممنون .هرچی فکر میکنم اگه ادم هم خوب بشه به غلط کردن هم بیفته دیگه نمیخوام برگردم فقط سلامت روحی بچه ام نگرانی من شده

عاطفه پنج‌شنبه 29 آذر 1397 ساعت 00:01

حوا بخدا بهتر که از دست این ادم مریض راحت میشی اون زندگی داغونت میکرد

واقعیت همینه بارها خودمو شماتت کردم که چرا تاحالاش رو موندم

ویرگول چهارشنبه 28 آذر 1397 ساعت 22:44 http://haroz.mihanblog.com

خدا رو شکر که بلاخره نوشتی
مردم انقدر سر زدم ننوشته بودی
خدا پشت و پناهته. همون قدر که خودت رو از اون منجلاب کشیدی بیرون الهی هزار مرتبه شکر. قوی باش عزیزمممم

الهی شکر .این روزها خیلی ناامیدم رفتم تو فاز افسردگی .دعام کن عزیزم

رهآ سه‌شنبه 27 آذر 1397 ساعت 16:04 http://rahayei.blogsky.com

عزیزم :*
مطمئن باش که خدا هوات داره و کنارت هست. روزهای خوب و آروم دور نیستن .. صبورتر باش و توکل کن ...

دلم میخواد صبور باشم ولی همش پس رفت دارم

زهرا سه‌شنبه 27 آذر 1397 ساعت 08:05

حواجان عزیز این روزهای سخت هم میگذره جوری رفتار کن با خودت که خیلی اذیت نشی. ختی گیرم که همه چیز تو دادگاه برعلیه تو باشه ولی بدون قاضی بزرگ زندگی خداست اینم یه مرحله ای از زندگیته که باید ازش عبور کنی همین.مطمئنا خیلی خوب از پس زندگی خودت و گل پسرت برمیای فقط نیاز به آرامش داری. انشالا پسرتم مثل خودت زیبا طینت بارمیاد.

کاش پسرم اینقدر اذیت نشه که بعدها منو متهم بخاطر نداشته هاش کنه

نون سین سه‌شنبه 27 آذر 1397 ساعت 01:27 http://free-like-a-bird.blogsky.com

دوست عزیزم سلام
من شما رو میخونم... و واقعا نمیدونم چی بگم ولی حس میکنم خوندنش قطعا کمکم میکنه تا تو زندگیم مسیری رو برم که به اینجا نرسه...
همه رو خوندم تقریبا تا اینجا...
امیدوارم زودتر روزهای خوشتر سر برسن و چرخ زندگی جوری بچرخه که دیگه این روزا رو سالی یه بار هم به زور به یاد بیارید

سلام دوست عزیز.،ممنون صبوری کردید خوندید انشالله زندگیتون به جایی نرسه که مجبورباشید به چشم حوا نگاهش کنید البته چشم وگوشتون اینقدربازباشه تا حوا نشید واین دعای من برای همه دوستامه.ممنون انشالله شماهم خوشبخت وتندرست باشی

حوا دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت 07:58

برات آرامش و آرامش و آرامش میخوام از خدا....
ان شاء الله که به آرامش روحی برسی و بتونی زندگی رو به راحتی بگذرونی... جوری که هیچوقت این زندگی تلخ آزارت نده...
ما یانور گود هستیم و اینقدر اذیت میشیم از شنیدن این اتفاقات، وای به حال تو که توی بطن این زندگی هستی...

امیدوارم که خدا همیشه و همیشه دستت رو بگیره و یاری رسانت باشه...

ممنون از تمام ارزوهایی که کردی ازهمه دعاهای قشنگت منم برات ارامش وخوشبختی ازخدامیخوام .ببخش که ناراحتتون میکنم باغصه هام به همه دعاهاتون محتاجم هرروز میگم مگه میشه سختترازاین باشه بازم یه اتفاقی میفته که میبینم بله سختتراز قبل هم میشه

ویرگول یکشنبه 25 آذر 1397 ساعت 21:32 http://haroz.mihanblog.com

خدا رو شکر که بلاخره نوشتی
مردم انقدر سر زدم ننوشته بودی
خدا پشت و پناهته. همون قدر که خودت رو از اون منجلاب کشیدی بیرون الهی هزار مرتبه شکر. قوی باش عزیزمممم

الهی شکر که دوستان با معرفتی دارم که اینروزها تنهام نمیذارندخداپشت وپناه همتون باشه انشاالله

اعظم46 یکشنبه 25 آذر 1397 ساعت 15:50

توکل بخدا کاملا مشخصه آدم کسی بهتر از شما گیرش نمی آد وچیزی که خیلی مهمه برگه حضانت دائم باید بگیری اگه ندادبچه رو بهش بده تا مجبور بشه برگه رو بده برا حضانت معملی آدم رو همیشه طلبکار می کنه برا هر چیزی ویا جایی باید از آدم اجازه بگیری بچه رو سفر ببری خارج ازکشور برا زیارت .... پس تا جایی که امکان داره برگه حضانت درست حسابی بگیر
موفق باشید الان ناراحتی وعصبانی گذشت زمان همه چیز رو درست می کنه وآروم می شی
ادامه زندگی شما رو تبدیل به یه بیمار روحی روانی می کرد

توکل بخدا سربلند باشید

مطمینم ادامه میدادم یا یه بلایی سرخودم میاوردم یا سراون .امیدوارم مهریه بهش فشاربیاره تا با حضانت من موافقت کنه امید به خدا فقط خودش میتونه اینو برام درست کنه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد