تنهایی های حوا

تنهایی های حوا

یه زن مثل خیلیها نه مثل بعضیها،یک حوای بی آدم
تنهایی های حوا

تنهایی های حوا

یه زن مثل خیلیها نه مثل بعضیها،یک حوای بی آدم

عصبانیت داداشم

رمز پست قبل رو درست کردم ممنون که تذکر دادین 

داداشم اومد کلی دعوام کرد جلوی مامان بابامم گفت همین امشب بچه رو میبرم محلات یا میدمش باباش مامانمم بالا وپایین میرفت میگفت نه حوابدون بچه طاقت نمیاره 

داداشمم گوشی رو برداشت کلی با ادم بحثش شد وبهش جوری حرف زد که ادم موش شده بود حساب کتابها رو هم گرچه ادم سرش نمیشد وحرف خودشو میزد بهش فهموند گفت نصف پول پیش دبستانی رو تو باید بدی نصفشم من که داییشم دیگه ام کاری به خواهرم نداری وبیجا میکنی دیگه بهش پیام بدی 

بعدم گفت که چهارمیلیون  بدهکاری وباید تکلیفشو تا سه شنبه معلوم کنی 

اونم میگفت پرداخت کردم داداشم گفت باید فیش هاشو بیاری تا بفهمم خواهرم دروغ میگه یاتو بعدم سرش نعره زد که غیرت نداری ازاین به بعد هر ریالی که خرج کردم ازحلقومت میکشم بیرون وادم هم فقط داشت بدگوییه منو میکرد که بازم داداشم جوابشو داد اخرم گفت بیا بچه اتو بردار برو ادم هم هی میگفت بیایید دادگاه داداشم گفت اگه مردی بیا هر کلانتری که میگی  بچه رو برات میارم برو پی زندگیت ادم هم یوهو گفت من کاردارم ووظیفه حواست وداداشمم گفت اگه وظیفه ی حواست وظیفه تو هم هست میخواستی  بچه دارنشی الان که شدی خرجشو بده وگرنه بچه رو میبرم محلات خودمم خرجش میکنم چهارساله همه زندگیمو باختم چیزی برای ازدست دادن ندارم ومنو نترسون فقط ازاین به بعد پدرم مادرم خواهرم بچه خواهرم طوریشون بشه ناراحت بشند پدرتو درمیارم 

بعدا ادم میگفت نمیذاره بچه ببینم داداشم گفت بلندشو بیا اگه مردی همین الان بچه اتو ببر جبران همه وقتهایی که نذاشته ببینی یه هفته نگهش دار که اونم میگفت نمیتونم ویکشنبه میام میبرمش  هی میگفت شما حرف یادش میدید باز داداشم گفت بچه ای که من میبینم باهوشتراز ایناست تربیت مااجازه نمیده حرف یادش بدیم ببین چیکار کردی چه بی محبتی کردی که بچه نمیخواد حتی باهات حرف بزنه 

...

خلاصه اش که برای اولین بار داداشم عصبانیتش رو سر ادم خالی کرد مامانمم وبابام هم گفتند بچه رونگه میداریم ولی نمیدیم به ادم 

الانم دارم کارهای عقب موندمو انجام میدم دعا کنین ازپسش بربیام


نظرات 4 + ارسال نظر
بهار پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 11:17

زهرا شنبه 29 تیر 1398 ساعت 10:06 http://farzandenakhaste.blogsky.com/

خدا خیر بده برادرتو که حواسش بهت هست.. حواجان بنظر منم باباش آدمی نیس که بخاد مسئولیت بچه نگهداشتنو قبول کنه فقط داره تورو میترسونه .. طاقت داشته باش و اگه شرایطش جور شد بده دست باباش الکی بگو دیگه خودت نگه دار و حداقل یه هفته بزار پیشش بمونه ... در کل شرایطتو جوری پیش ببر که بتونی برگردی سرخونه زندگیت تا بچه ات کمتر آسیب ببینه ... ولی جوریکه زهرچشم ازش گرفته باشی و حداقل خرج و مخارج خونه رو خوب بده و توهم سرکارت باشی

ازش به شدت نفرت دارم تاحالا ازیکی اینقدر نفرت نداشتم ادم خیلی پسته

ویرگول شنبه 29 تیر 1398 ساعت 01:04

وای حوا گریه ام گرفت به خدا
اوضاع آروم شده یعنی؟ گفتم مامانت باید بترسه تا دست و پاش رو جمع کنه. چون مطمئن بود تو بچه رو به باباش نمی دی هی اونطوری بازی در میاورد. الان برادرت اینطوری کرد بهتر شد. خدا خیرش بده.
خودت آرومتری؟

اره اینا دیشب ترسیدند که ب.چه رو داداشم ببره یکم بهترم ممنون

ح جمعه 28 تیر 1398 ساعت 23:50 http://yeganmusic.mihanblog.com/post/category/17

امیدوارم مشکلتون حل بشه

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد