تنهایی های حوا

تنهایی های حوا

یه زن مثل خیلیها نه مثل بعضیها،یک حوای بی آدم
تنهایی های حوا

تنهایی های حوا

یه زن مثل خیلیها نه مثل بعضیها،یک حوای بی آدم

زیارت

برای ۱۲ام بلیط گرفتم پسری روهم بردم البته پسری روز قبلش دوباره مریض شد ومن همون داروهای دفعه قبل روگرفتم تبش همون شب قطع شد خداروشکر ولی سرفه هاش موند

من وخاله کوچیکم  ومامانم وپسری 

قطار رفتنه غدیر بود وخیلی راحت پسری ازاول تا اخر اخ دل سیربه انتخاب خودش کارتوم تماشا کرد ولی قطار برگشت غزاله که تلویزیون توی کوپه خراب بود وصدا پخش نمی کرد وپسری توراهرو با تفنگش ایستاده بود هرکی رد میشد میگفت من قاسم سلیمانی ام اینا اسراییلین اند دارم از کوپه دفاع میکنم همه هم یکی یکبار لپشو میکشیدند واون لجش میگرفت باخشم شلیک میکرد بهشون 

الان که دارم مینویسم ۶صبح سه شنبه است تا۴ساعت دیگه می رسیم شهرمون 

از عادم بگم که حتی نیومد بچه اشو ببینه گفت میاد ولی نیومد 

وقتی هم زنگ میزنه پسری باهاش حرف نمیزنه خداروشکر 

اخرین باری که زنگ زد میگفت بچه روخوب بپوشونی که دوباره سرما نخوره گفتم روت میشه این حرفو بزنی گفت چرا مگه چیز بدی میگم گفتم کی تاحالا نگران بچه ات شدی ازهمون موقع که گفتم بیا ببرش دکتر گفتی به من چه یا ازاونموقع که پول خرجش میکنی یا ازاین یک سال ونیم پیش تاحالا وقتی حرف بزن که براش پدری کرده باشی این چند وقت کی به فکرش بودی که حالا نگران پوششی 

گفت همیشه پدرش بودم الانم مواظب بچه ام باش گفتم نه بچه اتو میندازم لخت تو خیابون که یکی بیاد ببرتش گفت به همون یکی بگو مواظب بچه باشه خوب بپوشوندش 

خیلی بی حیاست یاد مامانش افتادم پسر بزرگ عادم تب کرده بود یک هفته دستم بند بود میدونست هیچ سراغی نگرفت حالش که بهترشد رفتم خونه خواهرشوهر مهمونی همشون اونجا بودند یوهو پریدند پسرعادم رو بغل کردند ویکی شربت اورد اکی قرص اورد وهی بغلش کردند الهی بمیرم و...بعدم کلی سفارش به من کردند منم گفتم الان که حالش خوبه یه هفته پیش حالش خوب نبود الانم عادم همینطوره مریضی بچه که تموم شد تازه دستور دادناش شروع شده 

مشهد خوب بود جای همتون خالی همه دوستای مجازیمو دعا کردم 

روز اول وروزی که قاسم سلیمانی رو اوردند نزدیک هتل خیلی شلوغ بود نتونستیم بریم حرم ولی بقیه روزها رفتیم 

کلا   سه باربیشتر حرم نرفتیم 

ازاونجا نگم که مامانم اذیت میکرد وسرپسری بهونه میکرد 

پسری خوشحال بود وحسابی هم رودستم خرج انداخت 

روزی که قاسم سلیمانی رو اوردند ازتو خیابان امام رضا که مابودیم بردندنش  یکی ازدوستام اومد هتل که منو ببینه بعد باهام رفتیم یعنی یه دوری بزنیم بین جمعیت گیر کردیم وموج جمعیت مارو برد تانزدیک کامیون حامل تابوت 

همه هرچی لباس میتونستند پرت می کردند سمت تابوت تا تبرک بشه 

نمیدونم چرا حس خوبی به این کار ندارم 

سلیمانی مرد بزرگی بود وقتی هم شنیدم چی شده تا نیم ساعت گریه ام گرفت ولی دلم نمیخواد مردم ازش بت درست کنند ارزشش خیلی زیاد بود حتماجایگاه عالی تو بهشت داره ولی ...

نمیدونم منظورم رودرست متوجه شدید یانه 

احتمال میدم ضریح وگنبد هم براش درست کنند بااین کارهاشون 

زیارت خوبه احترام گذاشتن خوبه ولی به هرحال فرقی با امام وپیغمبر داره دیگه 

امیدوارم مردم قدر این مرد رونا سالها بدونند 

خلاصه به سختی از خفگی لای جمعیت نجات پیدا کردیم ولی یه توفیق اجباری نصیبم شد وتا دوکیلومتری همراه تابوت حرکت کردم وذکر گفتم 

راستی ازدوستم بگم دختر خوب ومومنی بود ومثل خودم دوبار ازدواج کرده شوهر الانش هم ازنظراخلاقی مشکل داره والان یک ماهه ازخونه گذاشته رفته وموعداجاره خونه دختره سراومده مامانشم راهش نمیده وخلاصه خیلی مشکل داره 

حالا این یه روزی عاشق پسرداییش بود وقتی ازتوهتل اومدیم بیرون درجریانم گذاشت گفت دست تنهام بیا باهم بریم پیش پسر داییم تا بهش بگم دوستش دارم اونم عاشق منه البته زن وبچه داره میگفت میخوام زن دومش بشم واون اگه بدونه دوستش دارم شاید زن اولش رو طلاق بده کلی شوکه شدم وسعی کردم بهش بگم راهش اشتباهه واون هم میگفت ازنظر شرعی پرسیدم اشکال نداره که زن دومش بشم ازخدا میخواستم یه طوری بشه که نتونم دنبالش برم وخدا خواست بین جمعیت گیر کردیم ونتونستیم جایی بریم 

خدا خیلی بزرگه وگرنه نمیدونستم چیکار کنم بااین دختره که پاک عقلش روازدست داده 

اهان مهمترین چیز اینکه دادگاه افتاده سه شنبه ساعت۱۰:۳۰ومن۱۰:۱۵میرسم اصفهان هرکاری کردم قاضی قبول نکرد که لااقل ساعت رسیدگی رو عوض کنه گفت به من چه که تومیخوای بری مشهد نرو 

من لایحه دفاعیه نوشتم وگذاشتم روپرونده از خدا خواستم اتفاقی بیفته که جلسه باتاخیر شروع بشه البته خودمم دلم نمیخواد برم چون دیدن قیافه های نحس عادم وشاهداش اذیتم میکنه راستی یه شاهد دیگه هم میاره شوهر دختر خواهرشوهرم همون که دنبالش میرفتم دکتر برای بچه دارشدنش 

بشکنه دستی که نمک نداره 

منم برگه ای که اسم شاهدها روش نوشته بود روگذاشتم استاتوس البته باخط دایمم که همه فک وفامیل هاش ببینند چون دفعه قبل برادرشوهر میگفت دامادشون انکار کرده که اومده برای شهادت اینبار سندش روگذاشتم تا همشون ببینند دلم خنک بشه 

یبار که حرم رفتم خیلی دلم شکست اونجا همه دویتامو دعا کردم واز امام رضا خواستم خودش برای بچه ام پدری کنه 

دلم میخواست یبار تنها میرفتم حرم ویه دل سیر دردودل میکردم که نشد 

از اژانس بگم که اذیتمون کرد اول ماروبرد یه هتلی که خیلی تعریف کرد که سه ستاره است وغذاش بوفه است وترانسف وسرویس رفت وبرگشت به حرم داره واینها ولی خیلی کثیف بود غذاشم خوب نبود به محض خردن حال هممون بد شد وبا پیگیری جامونو با یه هتل یک ستاره که منو غذاش انتخابی بود عوض کرد واون هتلش تمیز بود ولی غذاش مثلا کشک وبادمجون کتلت وماکارونی استنبولی بود بعد که خواستیم بیاییم اژانسیه گفت پولی نباید پس بدم واین هتلش نزدیکتر به حرم بود وتازه گرونتر بود بماند که بامنت گفت دیگه پولی ازتون نمیگیرم 

دعا کنین توی این دادگاه دروغ هاشون رسوابشه 


نظرات 3 + ارسال نظر
اینک چهارشنبه 18 دی 1398 ساعت 00:12 http://Inak.blogsky.com

زیارتت قبول باشه حواجان.
خوشحالم که قسمتت شد و رفتی.
حتما دعاهات مستجاب میشه و دادگاهه رو به خیر و خوشی می گذرونی.

به اون دوستت هم که عاشق پسردایی ش هست، اگه اصفهانی هست، دعوتش کن که بیاد توی جلسات مون شرکت کنه.
ازش بخواه بی گدار به اب نزنه.
اون فعلا نباید به پسردایی ش بگه که علاقه داره.
نباید زندگی زن اولش به مخاطره بیفته.
این کارها خیلی خیلی دقت و مطالعه می خواد.

ممنون . انشاالله قسمت شماهم بشه به زودی .
نه دوستم ساکن مشهد هست .هنوز حتی نرفته برای ترک شوهرش ازخونه شکایت بکنه من باهاش صحبت کردم گفتم خارج از گناهش اشتباهه محضه .
خیلی ها دوست داشتنی هستند ولی نباید فرتی افتاد وسط زندگیشون که
فقط توخیالات سر میکنه خداروشکر موقعیت جورنشد که همراهیش کنم خدا رحمت کنه حاج سلیمانی روکه تشییع پیکرش برای من نجات بخش شد

حوا سه‌شنبه 17 دی 1398 ساعت 09:07

زیارت قبول
ان شاء الله که اینبار دادگاه به نفع شما باشه...
""همه هرچی لباس میتونستند پرت می کردند سمت تابوت تا تبرک بشه
نمیدونم چرا حس خوبی به این کار ندارم
نمیدونم منظورم رودرست متوجه شدید یانه""
از تلویزیون این صحنه ها رو تماشا میکردم...منم حس خوبی به این کار ندارم... و خیلی دوست دارم بدونم چی توی ذهنشون میگذره
منظورت رو بیان کردی و من هم متوجه شدم..

راستی این شاهد ها میان برای چی؟ چیه چیزی رو میخوان شهادت بدن؟

من رو یکبار به اجبار بردن برای شهادت چیزی که ازش حتی اطلاع هم نداشتم... و در اون مجلس سوالهایی پرسیدند که روحم خبر نداشت... و اون دوستی که اونجا من رو معرفی کرده بود و بحثی رو پیش کشیده بود که من هم قاطی ماجرا شدم ... ماجرایی که هیچ ربطی به من نداشت.. ماجرای تهمت زدن به آدمی که دزدی کرده ... و چون اون آدم گفته بود من با این خانم سعی کنم رفت و آمد نکنم، ایشون هم به نفع خودش میخواست از من استفاده کنه...
من هم در اون مجلس واقعیت ها رو گفتم و هیچ دروغی بیان نکردم... چون از دروغ گفتن مخصوصا در چنین جایگاهی بیزارم...
نتیجه این شد که گفتند با اون فرد روبرو میکنیم ببینیم راست میگید یا نه که گفتم میتونید روبرو کنید... و خوشبختانه من راست گفته بودم...
و متاسفانه اون دوست به ناحق میخواست من شهادت دروغ بدم و فکر میکرد من به خاطر دوستی چند ساله امون دروغ خواهم گفت
ولی من نتونستم پا روی حق بگذارم... این شد که دوستم با من قهر کرد
و دیگه هیچوقت با هام صحبت نکرد تا اینکه بعد از چند سال فوت شد
من که بخشیدمش ولی نمیدونم اون من رو بخشید یا نه...
نمیدونم چرا اینها رو به شما گفتم ... شاید چون بحث شهادت دادن رو پیش کشیدید سر درد دل منم باز شد

ممنون . انشاالله به زودی قسمت شماهم بشه .
شهید سلیمانی مرد بزرگیه وخیلی به گردن ما حق داره ولی دلم نمیخواد بت بشه .
متاسفانه وقتی پای منافع درمیان هست دین وایمان همونجا تهدید میشه .اینها میرند شهادت بدند که عادم یه قرون پول نداره انشالله قسمت خودشون بشه وعادم بره براشون جبران کنه

زهرا سه‌شنبه 17 دی 1398 ساعت 08:07 https://farzandenakhaste.blogsky.com

زیارت قبول خانمی. چه خوب به پسری خوش گذشته
دنیای عجیبی شده ها هیشکی تو زندگی خودش بند نیست و مرغ همسایه غاز شده
انشالا بهترینها برات پیش بیاد ولی دل به این دادگاهها نبند

ممنون . انشاالله قسمت شما بشه .ممنون خانمی .هیچ امیدی به این دادگاهها ندارم نمیدونم ماله من اینقدر طول کشیده یا ازهمه اینجوریه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد